ماجراي کمک امام زمان (عج) به زائر مدينه که در بين راه گم‌شده بود


حضرت صاحب امان (عج) با اينکه از نظر ما غايب هستند اما از احوال شيعيان آگاهند و آنان را از امدادهاي خود بهره‌مند مي‌سازند؛ در ادامه، داستان کمک امام زمان (عج) به زائر مدينه که در بين راه گم‌شده بود را بخوانيد:


 هوا تاريک شده بود، همه‌ي افراد قافله نگران بودند. يکي گفت: «حالا چه کنيم؟ اگر از مدينه و مکه بازگشتيم، جواب زن و بچه‌اش را چه دهيم؟»، يکي ديگر گفت: ا«گر ما تند نمي‌رفتيم، سيد احمد عقب نمي‌ماند»، ديگري گفت: «اگر سيد گرفتار راهزن‌هاي جاده نشده باشد، حتماً تا الان گرگ‌هاي گرسنه حسابش را رسيده‌اند.»


کاروان براي نماز صبح ايستاد؛ همگي وضو گرفتند و نماز را به جماعت خواندند، بعد از اتمام نماز، ناگهان صداي ناله‌اي بلند شد، چشم‌ها به سوي صاحب ناله خيره گشت، همه تعجب کرده بودند! سيد احمد!؟ آن هم در اين موقع که کاروان چند کيلومتر از او دور شده بود! اين غير ممکن بود! اما واقعيت داشت!، همگي دور سيد حلقه زدند و از او خواستند تا شرح ماجرا را بگويد. او آرام آرام شروع به سخن نمود:


 وقتي بارش برف، شديد شد من از قافله عقب ماندم. هر کاري مي‌کردم که اسب را تند برانم نمي‌توانستم. لحظه به لحظه فاصله‌ي من با شما بيشتر مي‌شد تا جايي که ديگر هيچ يک از شما را نمي‌ديدم. حيرت زده و درمانده شده بودم. وحشت سراسر وجودم را در بر گرفته بود. هيچ راهي برايم باقي نمانده بود. شروع کردم با خدا حرف زدن. به پيامبر متوسل شدم و گفتم: «آقا زائرت را نا اميد مکن»، بعد يادم آمد که اگر گم شدگان مي‌خواهند امام زمان را به ياري بخوانند، او را با لقب « ابا صالح » صدا بزنند. امام زمانم را صدا زدم. با او درد و دل کردم، با لقب ابا صالح اشک از گونه‌هايم جاري مي‌شد. از جا برخاستم و کمي به جلو حرکت کردم. به اطراف نگاهي انداختم، ناگهان باغي در جلويم ظاهر شد. با خود گفتم: «شايد در اين باغ باغبان يا سرايداري باشد تا بتوانم شب را در آن‌جا پناه ببرم» با خوشحالي وارد باغ شدم، مردي را ديدم که بيل در دست گرفته بود و آرام به شاخه‌هاي درخت مي‌زد، چهره‌ي گشاده و چشمان نافذش اضطرابم را شست، آرامشي عجيب سراسر وجودم را در بر گرفت.


 سلام کرد. پرسيد: «اين جا چه مي‌کني؟»، بي اختيار به گريه افتادم: «مي‌ترسيدم در اين بيابان بلايي به سرم بياييد، تو را به خدا کمکم کنيد.»، با اطمينان پاسخ داد: «اين که چاره‌اش آسان است. نماز شب بخوان تا راه را پيدا کني.» ابتدا فکر کردم شوخي مي‌کند، اما جدّيت از کلام و صورتش مي‌باريد. او طوري صحبت مي‌کرد که جاي چون و چرا باقي نمي‌گذاشت. سجده‌ي خود را پهن کردم و شروع به خواندن نماز شب کردم. اصلاً احساس غربت و تنهايي نمي‌کردم. احساس مي‌کردم که در جايي بهتر از خانه‌ي خود قرار دارم.


وقتي نمازم به پايان رسيد باغبان نزديک آمد و آهسته گفت: «حالا جامعه بخوان»، شگفت زده پرسيدم: «جامعه!؟»، پاسخ داد: «زيارت جامعه، مگر نمي‌خواستي به دوستانت برسي؟»، پوزخندي زدم و گفتم: «زيارت جامعه چه ربطي به پيدا کردن قافله دارد؟ زيارت جامعه را بايد کنار صحن و سراي امامان خواند!». به ياد فضاي روحاني اين زيارت افتادم، دلم هواي زيارت کرده بود اما فقط چند جمله‌ي اول آن را حفظ بودم. شروع به خواندن ابتداي زيارت کردم: « السّلام عَلَيْکُم يا اَهل البَيتِ النّبوه و موضع الرسالة.»، باغبان گفت: «عليک السلام».


زيارت را ادامه دادم: «السلام علي ائمه المهدي و مصابيح الدجي.»، دوباره باغبان جواب سلامم را داد. از کارش تعجب کرده بودم اما جاي گفت و گويش نبود چرا که با گفتن هر جمله از زيارت جمله‌ي بعد به زبانم مي‌آمد. زيارت جامعه با اشک و آه به پايان رسيد. باغبان جلو آمد و گفت: «حالا عاشورا را بخوان که ديگر دارد کارت درست مي‌شود». من زيارت عاشو را را حفظ نبودم. با خود گفتم: «حالا که توانستم زيارت جامعه را به اين بلندي بخوانم شايد بتوانم زيارت عاشورا را هم بخوانم». رو به قبله ايستادم و شروع کردم: «السلام عليک يا اباعبدالله، السلام عليک يا بن رسول الله.»، دوباره آن نيروي قبلي به سراغم آمده بود. با خواندن هر خط خط ديگر به يادم مي‌آمد. هنگام خواندن اين زيارت باغبان به شدت گريه مي‌کرد و شانه‌هايش به شدت مي‌لرزيد.


زيارت عاشورا هم به پايان رسيد. باغبان افسار الاغي را بر دست گرفت و جلو آمد. رو به من کرد و گفت: « بلند شو، مي‌خواهم تو را به قافله‌ات برسانم». خنده‌ام گرفت و گفتم: «دو تايي با يک الاغ؟ حتماً خيلي هم زود مي‌رسيم»، چاره‌اي نبود. سوار شدم. به سراغ اسب رفتيم. افسارش را کشيدم که به دنبال ما بيايد. اما اسب از جايش تکان نمي‌خورد. دوباره تلاش کردم، اما فايده‌اي نداشت. باغبان افسار اسب را از من گرفت. اسب بدون هيچ مقاومتي از جاي خود حرکت کرد. به راه خود ادامه داديم. باغبان پرسيد: «چرا نماز شب را به فراموشي سپرده‌ايد؟ چرا زيارت جامعه را نمي‌خوانيد؟ چرا عاشورا را ترک کرده‌ايد؟» من سخني براي گفتن نداشتم و فقط گوش مي‌دادم.


با خود مي‌گفتم: «اهالي اين منطقه ترکي صحبت مي‌کنند و مذهب آن‌ها هم مسيحي است پس چگونه اين مرد به خوبي فارسي حرف مي‌زند و مذهبش هم با ما يکي است.»، حسابي گيج شده بودم. لحظاتي بعد باغبان به صدا در آمد: «اين هم از دوستانت نگاه کن دارند نماز صبحشان را مي‌خوانند»، خداي من! چه مي‌ديدم، چگونه ممکن بود؟! ما که هنوز راهي نيامده بوديم! باور کردني نبود اما چشم‌هايم درست مي‌ديد!.با خوشحالي از الاغ پايين پريدم. سوار اسب خودم شدم. لگدي به آن زدم تا به راه بيفتد. اما اسب از جايش تکان نمي‌خورد. باغبان جلو آمد و دستش را روي اسب گذاشت. اسب آرام به راه افتاد. در حين حرکت همه‌ي حوادث را در ذهنم مرور کردم. آن‌چه در باغ گذشته بود و آن‌چه بيرون باغ اتفاق افتاده بود، از ذهن گذراندم.


نه، چنين چيزي باور نکردني است! غير ممکن است! چرا من از آن همه نشانه به راحتي گذشتم؟ نکند او خودش باشد؟! قلبم به تپش افتاد. هيجان وجودم را فرا گرفته بود. بدنم مي‌لرزيد. ترسيدم برگردم و او را نبينم. افسار اسب را کشيدم و به عقب برگشتم اما از او خبري نبود. از اسب پايين پريدم به دنبالش به اين سو آن سو دويدم اما اثري از او ديده نمي‌شد. خودش بود. مي‌دانم خودش بود. من نادان بودم که او را نشناختم. حالا ديگر امام زمانم رفته بود.


 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

kasder ...... عاشقان شهادت در پرتو ولایت طراحی کاور موزیک , طراحی لوگو , طراحی بنر تبلیغاتی دانلود تحقیق راهنمای گردشگری شهرستان ملایر straighose پلّکان بهار سروده های استاد مرتضا کیوان هاشمی